دارد پاییز میرسد
انار نیستم
که برسم به دستهایِ تو
برگم!
پُر از
اضطرابِ افتادن ...
رضا کاظمی
پ.ن: پاییز رسم خوبی دارد، هرچه خشک شود را دور میریزد ...
دارد پاییز میرسد
انار نیستم
که برسم به دستهایِ تو
برگم!
پُر از
اضطرابِ افتادن ...
رضا کاظمی
پ.ن: پاییز رسم خوبی دارد، هرچه خشک شود را دور میریزد ...
ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دائم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟! ...
زندهیاد صمد بهرنگی، ماهی سیاه کوچولو
پ.ن : اگر بین اینهمه انبوه انسانها یکنفر هم بتواند حرف صمد را از این داستان بفهمد برای او یک موفقیت است. چون در بسیاری از اتفاقات تاریخی و انقلابی دنیا، جرأت و جسارت یک فرد بوده است که جامعهای را با خود همراه کرده است.
ابیات سرودهی مرا پس بدهید
مضمون ربودهی مرا پس بدهید
هر واژهی آن پارهای از جسم من است
لطفا دل و رودهی مرا پس بدهید!
دستی به تطاولی گشودیم که چه؟!
مضمونی از این و آن ربودیم که چه؟!
یک عمر بدون اینکه شاعر باشیم
بیش از همه شاعران سرودیم که چه؟!
بیسرقت از این و آن سرودن سخته!
هر واژهی ما ز شاعری بدبخته!
ای کاش پلیس صد و ده میآمد
میکرد دکان شعر ما را تخته!
استاد سخن نگشت تا دزد نشد
تا دزد نزد به دزد، شادزد نشد
با قافلهی شعر رفاقت ننمود
آن کس که نهان شریک با دزد نشد!
از پیشهی شعر چون نمییابی مزد
پس آنچه میسر است بردار و بدزد
و آن گاه که دیگران خبردار شدند
فریاد بزن: بگیر ... ای دزد ای دزد!!
تنها نه نگین ز دست جم میدزدند
هرچه برسد، ز بیش و کم میدزدند
یک مشت خیال خام و یک مشت دروغ
چیزیست که شاعران ز هم میدزدند!
محمدرضا ترکی
پ.ن: خوشحالم که خوشهچین فضل بزرگانم ...
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بیبرگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز، اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر تار، پودش باد
گو بروید، هر چه در هر جا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد،
ور برویش برگ لبخندی نمیروید؛
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشکآمیز
جاودان بر اسب یالافشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پائیز!
مهدی اخوان ثالث
پ.ن: صدای پایِ پاییز است که از کوچه پسکوچههای شهر میآید ...