مرگ همینطوری از راه میرسد
بیقایق و بادبان
به آب میزنم و باد
اصلا جزیرهای متروکم
که روغن تنم خراب است و
هیچ ماهی کوچکی در آن سرخ نمیشود
به جز چشمانم
دو ماهی کوچک که مدام سرخاند
مدام خیساند
و هر روز
قصد با هم رفتن دارند
بله
مرگ همینطوری از راه میرسد
لیوان لیوان
آب بدنت را
تکهتکه
گوش تنت را
همه چیز
دوتایی دست هم را میگیرند و
از دست تو میروند
به روزگار گفتم
بگذار من هم بروم
گفت
تنهایی
و هیچ کجای جهان
کسی منتظرت نیست ...
حبیب محمدزاده
پ.ن: تو در کجایِ جهان پنهان شدی ...
- ۹۴/۰۶/۳۰